
بازنمایی تاریخ در هنر ــ چه در رمان، چه در سینما و چه در سریال ــ همیشه چیزی فراتر از روایت رویدادهاست. تاریخ، وقتی وارد مدیوم تصویر میشود، نه صرفاً گذشتهای که «رخ داده»، بلکه گذشتهای است که «دوباره ساخته» میشود؛ گذشتهای که با اکنون وارد گفتوگو میگردد و به همین دلیل، هر اثر تاریخی ناگزیر حامل یک نگاه، یک تفسیر و یک تأویل است. در سالهای اخیر، دو سریال «بامداد خمار» و «سووشون» بیش از آثار دیگر این ویژگی را آشکار کردهاند؛ چرا که هرکدام، با اقتباس از رمانهای مشهورشان، روایتی تازه از تاریخ ایران در دهههای منتهی به انقلاب ارائه میکنند. اما تفاوت آنها صرفاً در زاویه دید یا مضمون نیست؛ اختلاف اصلی در این است که هر کدام «چگونه» تاریخ را میفهمند و «از چه دریچهای» آن را بازسازی میکنند.

«بامداد خمار» تاریخ را بهمثابه یک «اقلیم احساسی» میبیند؛ جایی که گذشته در تصمیمهای فردی رسوب کرده و سرنوشت شخصیتها را ناخودآگاه شکل میدهد. این سریال نه بنا دارد تاریخ را بازسازی دقیق کند و نه قصد دارد تصویری سیاسی از پهلوی ارائه دهد. آنچه برای آن اهمیت دارد، چگونگی قرار گرفتن عشق، اخلاق، فقر، طبقه اجتماعی و سنت در بستری است که گرچه تاریخی است، اما بیش از آن «عاطفی» است. در این معنا، «تاریخ درونی» است؛ تاریخ به صورت فشار پنهان بر انتخابهای فردی عمل میکند.

در مقابلِ آن، «سووشون» تاریخ را «بیرونی» میفهمد؛ تاریخ در آن، نه یک سایه عاطفی بلکه یک نیروی مادی و سیاسی است. اینجا اشغال متفقین، مقاومت مدنی، خیانت برخی نخبگان محلی و مواجهه با استعمار، ستونهای اصلی روایت هستند. شخصیتهای اصلی ــ زری و یوسف ــ حامل معنای سیاسیاند و مسیر داستان، نه بر اساس عشق یا اخلاق خانوادگی، بلکه براساس کشمکش میان مردم و نیروهای استعماری پیش میرود. به همین دلیل، «سووشون» تاریخ را نه بازتابی از فرد، بلکه بستری برای فهم «عمل جمعی» میبیند.

اما هر دو سریال در یک نقطه مشترکند: تاریخ را روایت میکنند، اما روایتشان جهان را تغییر میدهد. «بامداد خمار» با زبان احساس و «سووشون» با زبان سیاست، هر دو در حال ساختن بخشی از حافظه جمعیاند؛ حافظهای که سالها زیر غبار روایتهای رسمی مانده و حالا با اقتباسهای تصویری دوباره جان میگیرد.
در سطح اقتباس، هر دو با چالش بزرگ «انتقال صدای درونی» روبهرو بودهاند. رمان «بامداد خمار» مبتنی بر روایت اولشخص و اعتراف فردی است و سریال ناچار است این درونیات را بیرونی کند که گاهی منجر به توضیحگویی و از بینرفتن تعلیق میشود. اما از سوی دیگر، تصویر به سریال اجازه میدهد شکاف طبقاتی و فضای نیمهمدرن آن زمان را ملموستر بازسازی کند.
«سووشون» برعکس است: رمانش تصویری و موقعیتمحور است، اما قدرت اصلیاش در ذهن زری نهفته. سریال تلاش کرده این ذهنیت را منتقل کند؛ با کلوزآپها، مونولوگهای محدود و فرم بصری تعمدی. اما مدیوم تصویر با ظرافتهای ذهنی دانشور همیشه همراه نمیشود و همین، گاهی سریال را بیش از حد بیرونی میکند.

در سطح ایدئولوژیک، «بامداد خمار» گرایش به نوعی محافظهکاری نرم دارد: بازگشت به نظم سنتی را پاسخی ممکن برای بحرانهای فردی میبیند. درحالیکه «سووشون» رویکردی رادیکالتر دارد و ساختار قدرت، استعمار و مقاومت را در مرکز تحلیل میگذارد. هردو البته از «اکنون» به گذشته مینگرند؛ یعنی تاریخ را بازنویسی میکنند، نه بازسازی.
در نهایت، این دو اثر بهخوبی نشان میدهند که تاریخ، نه گنجینهای بسته، بلکه میدانی باز برای تأویل است. تاریخ، در «بامداد خمار» آینهای برای فهم انسانِ درگیر عشق، اخلاق و سنت است؛ و در «سووشون»، پنجرهای برای فهم سیاست، جامعه و مقاومت. هر دو ما را به همان نکته میرسانند: بازخوانی تاریخ، بازگشت به گذشته نیست؛ بلکه تلاشی برای فهم اکنون است؛ اکنونی که همچنان در گفتوگو با گذشته ساخته میشود.